اوای عزیزماوای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

اوای خوش زندگی ما

خاطرات زایمان 2

بعد از تمام شدن سرم و گرفتن رضایت از من و مامان لباس مخصوص عمل پوشیدم و با ویلچر به علت درد زیاد وارد اتاق عمل شدم خوابیدم روی تخت دستامو از دو طرف بستن خانوم دکتر اومد و با روی باز با من احوال پرسی کرد و دیگه چیزی نفهمیدم بیهوش شدم انگار 3 ساعت بعد به هوش اومدم نیمه بیهوش بودم که صدای پرستاری که شکمم را فشار میداد و وقتی من داد میزدم از درد میگفت ساکت خون ریزی داری و با ز میوفتاد رو شکم من وفشار میداد اصلا درد برام مهم نبود میخواستم زودتر تو را ببینم نای حرف زدن نداشتم اصلا صدام در نمیومد هرچی تلاش کردم کسی صدامو نشنید تا اینکه منو اوردن تو بخش چشمام بسته بود ولی این با مامان صدامو شنید وقتی پرسیدم که بچم سالمه مامان با صدای بلند گفت اره خو...
29 تير 1392

خاطره زایمان

روز بیست وچهار اردیبهشت به اصرار مامان راهی ارامگاه مجلسی شدیم و من با یه شکم گنده دو رکعت نماز خوندم واسه سلامتی تو دو رکعت هم نماز حاجت خوندم هر چی مامان اصرار کرد که نمازم را نشسته بخونم قبول نکردم و ایستاده خوندم کاچی نذری هم خوردیم و زنگ زدیم بابا ارش اومد و به سلیقه من و مامان یه چشم روشنی از طرف بابا برای من خریدیم یه انگشتر خیلی قشنگ دست بابایی درد نکنه کادو را گرفتیم و رفتیم خونه مامان رفتم دستشویی دیدم بلللللللللللله یه لک دیدم خوشحال شدم از دستشویی در حالی که همه تنم میلرزید اومدم بیرون و با مامان اومدم خونه خودم دوش گرفتم و به بابایی خبر دادم و به سفارش دکتر راهی بیمارستان شدیم رفتم زایشگاه معاینه شدم حرکت وصدای قلب کوچکت خوب و م...
8 تير 1392
1